سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
MAD2
 
 

سلام

تا حالا شده یه روز خوبو تو زندگیت احساس کنی؟

تا حالا شده یه روز خیلی مهم داشته باشی؟

یه روزی که حس کنی همه چیز بعد اون تغییر میکنه..

یه روز متفاوت تو همه ی روزا...

یه روز که حس کنی که خوشحال ترین فرد جهانی....

امروز همون روز استثنایی من..

انقدر خوشحالم که نگوووووووووووووووووو

امروز همون روز .....

روز تولدم...

ساعت 4 صبح روز 22 دی ....

اول من اومدم بعد داداشم:)):)):)):D

در آخر دم همه ی دوستامو آشناهاو بکس فامیل و ... گرم که امروزمو بهم تبریک گفتن

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 89 دی 22 :: 12:42 عصر :: توسط : I-MaD

سلام

باز دارم مینویسم

نمیدونم چرا این روزا همش دوست دارم بنویسم...شاید چون خالی میشم با نوشتن...

8روز مونده به تولدم... مثل همیشه...خودمو شاد نشون میدم...ولی تو دلم کلی حرفه نگفته هستش که دوست دارم به یکی بگم و پر از غصه...

چه فایده... اون که هیچ وقت این وبلاگ و نمیخونه... منم واسه دل خودمه که مینویسم...

دوست دارم روز تولدم از صبح تا شب با اونی باشم که میخوام...

دوست دارم اولین نفری باشه که بهم تبریک میگه....

دوست دارم بهترین روز عمرم باشه تولد امسالم...

دوست دارم بهترین حرفا و با بهترین چیزارو واسم کادو بیاره...

دلم کادوی مادی نمی خواد...دلم یه چیزی میخواد که ارزشمو نشون بده...

یه چیزی که بفهمونه بهم که هنوز مثل قبل دوسم داره،حتی بیشتر...

یه چیز خوب...

یه چیزی که هیچ کس تو عمرم بهم کادو نداده باشه...

یعنی میشه این چیزا ...؟؟؟؟

اینا چیزای زیادی نیست...فقط یه خواستس...

دلم خیلی گرفته...خیلی...از روزگار...از زندگیم...از سرنوشتم میترسم...میترسم نشه اونطوری که میخوام...میترسم از آینده ی نزدیک...خیلی

میترسم...girl_cray.gif

حرفای ناگفته زیادی دارم که نمیدونم چه طوری بگم... از کجاش بگم...با چه لحنی بگم....

مثل همیشه خدایا کمکم کن... خواهش میکنم...beten

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 89 دی 14 :: 12:0 عصر :: توسط : I-MaD

سلام:D

نمیدوننم چرا هر وقت میام بنویسم هرچی که قبلا آماده کردم یادم میره

همه میگن :چون خنگی:)):)):))

ولی من میگم: چون هواس نمیزارن وااسه آدم

بعد اون اتفاقی که واسم افتاد..همون دعوای تخیلی،که هیچ وقت یادم نمیره اون 2هفته (چه قدر سخت گذشت واسم)... به گذشتم فکر

میکنم... به روزای خوبی که با هم داشتیم.... به محبتاش ...به توجهاش....

ولی الان وقتی میبینمش،دیگه اون آدم سابق نیست ... نمیدونم من اینطوریش کردم یا اینکه خودش عوض شده..

گاهی اوقات فکر می کنم خسته شده ازم... ولی بعد میگم نه بابا ..اگه خسته شده باشه،چرا اون شب به خاطرم دعوا کرد..یا تو تمام شبای

محرم باهام بود...یا خیلی از رفتارای دیگش و خیلی چیزای کوچیکی که کسی فکرشم نمیکنه

بین زمین و هوا موندم.... آخه اگه دوسم نداشت تو این 3ساله میزاشت میرفت... ولی چرا موند؟؟؟:-؟؟

من با خودمم درگیرم...به این موضوع خیلی وقته رسیدم

 

فلنیشششششششششش




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 89 دی 1 :: 8:24 عصر :: توسط : I-MaD

درباره وبلاگ
چه قدر سخت است منتظر کسی باشی که هیچ وقت فکر آمدن نیست .
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 91765